روزی بود و روزگاری.پدری زندگی می کرد که همیشه دلسوز پسر بود اما از بد روزگار پسر سر به هوا و جاهل بود.پسر در بچگی با دوستان ناباب معاشرت می کرد و هر چه پدر نصیحت می کرد گوشش بدهکار نبود.در بزرگی با اوباش ها معاشرت کرد تا اینکه یک روز در شهر بلوایی شد.عده ای اوباش دست به شورش زدند و حاکم شهر را بیرون کردند و از بین آنها همان پسر جاهل شاه شد .همه را جان به لب کرده بود


کاظم سعیدزاده معاشرت ,جاهل ,شهر ,حاکم ,پدر ,اوباش ,می کرد ,دست به ,اوباش دست ,ای اوباش ,عده ایمنبع

سلطان محمود و کبک لنگ

۵ عامل بازدارنده در مسیر موفقیت

خانه ای که درکمال شکوه موزه شده است.

چرا در شب ها، دردها را بیشتر احساس می کنیم؟

داستان سیب زمینی

چرا خمیازه مسری است؟

کلیسایی تزیین شده با استخوان انسان ها!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید آنلاین گاو صندوق خانگی هر چی که بخوای هر چی بخوای هست علم آموزی پارکت لمینت tehran 24 news فناوری و تکنولوژی قناری پیچ و مهره ویرافایل