روزی بود و روزگاری.پدری زندگی می کرد که همیشه دلسوز پسر بود اما از بد روزگار پسر سر به هوا و جاهل بود.پسر در بچگی با دوستان ناباب معاشرت می کرد و هر چه پدر نصیحت می کرد گوشش بدهکار نبود.در بزرگی با اوباش ها معاشرت کرد تا اینکه یک روز در شهر بلوایی شد.عده ای اوباش دست به شورش زدند و حاکم شهر را بیرون کردند و از بین آنها همان پسر جاهل شاه شد .همه را جان به لب کرده بود
۵ عامل بازدارنده در مسیر موفقیت
خانه ای که درکمال شکوه موزه شده است.