شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي ‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.


کاظم سعیدزاده فروشگاه ,مي‌کرد ,داخل ,حالي‌که ,نگاهش ,انگاري ,در حالي‌که ,داشت، کمي ,را داشت، ,فروشگاه را ,به فروشگاهمنبع

سلطان محمود و کبک لنگ

۵ عامل بازدارنده در مسیر موفقیت

خانه ای که درکمال شکوه موزه شده است.

چرا در شب ها، دردها را بیشتر احساس می کنیم؟

داستان سیب زمینی

چرا خمیازه مسری است؟

کلیسایی تزیین شده با استخوان انسان ها!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کم حرفِ پرفکر haserx دانلود برنامه اندروید و موبایل یوزر پسورد نود 32، یوزرنیم پسورد شرکت بازسازی ساختمان حرفه ای ذهن زیبا | مطالب بی نظیر در حوزه توسعه مهارت های فردی Lyannafnow3 Teren مدرسه ی خوب (ANIMITION STUDIO) همه چی موجوده