مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در میرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: «از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد».
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «پسرم اگر تو همین باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟»
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: «مهم نیست؟»
حکیم با تبسم گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش».
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
۵ عامل بازدارنده در مسیر موفقیت
خانه ای که درکمال شکوه موزه شده است.